روزهایی که کلمه میشه

+ سیب سخنگو هستم :دی خاکستری هم شخص ثالثی ست که گاهی میتونه خطاب قرار بگیره :)
+ این وبلاگ، روزنوشت ـه و ارزش ادبی خاصی نداره.
+ نظرات محترمتون هم تایید نمیشه، خودخواهم و نگه ـشون میدارم پیش خودم :)

بایگانی

دیدی واسه تو گریه کردم و نگرفتی دستای سردمو؟ خاطرت بمونه...:)


× دانشگاه خوبه طبق معمول، دوستا خوبن، خانواده خوبن، اوضاع خوبه، همه چی خوبه :دی فقد یه ذره مامان عوض شده که خب سعی میکنم هضمش کنم، دیگه همین دیگه :دی هوا عم سرد شده بدجووووور :دی


× حالا بعد از اینهمه بالا و پایین و چرخیدن اوضاع، اونیکه گلوله و تفنگ دستش بود من بودم، باید انتخاب میکردم بکشمش یا بذارم هنوزم توی زندگیم وول بخوره؛ کشتمش! دلیلش شاید بی رحمانه باشه، شاید خودخواهانه باشه، شایدم عادلانه! نمیدونم، فقد میدونم دنیا اونقـــــد چرخید که رسید به جایی که اجازه بده، اون "من" باشه و من "اون"!

  + [من]: عافرین چیزای خوبی یاد گرفتی، سرت خورده به سنگ لابد، ولی این اطلاعات خوب ـو نگه دار روی یکی امتحان کن که اول ِ راه ـتون باشه و جون داشته باشه باهات بمونه! من نمیتونم.

     [اون]: حرف دلت با خودت میدونم یکی نیست اما این کار یه شرط داره، باید بگی ازم متنفری تا دیگه هیچوقت حتی سراغتم نیام

     [من]: من اگه ازت متنفر بودم دیگه نمیتونستم بیخیالت بشم پسر خوب، اما دوستم ندارم! عصن ببین اگه خیالت راحت میشه، من ازت متنفرم :)

     [اون]: ینی واقعا گفتی؟ :/

     [من]: گفتی اگه بگم دیگه نیستی؛ منم گفتم که نباشی!

  + دوس نداشتم این وبلاگه عم پر شه از این عادم، اما نوشتم چون چیزایی هست که هنوز تو دهن خودم مونده و بس، دوستم ندارم گفته بشه، اما نوشتن اینا به تمرین واسه بالا آوردنشون کمک میکنه.

  + حالم خوبه، یه جور خوبی، بهتر از همه لحظه هایی که داشتمش!


۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۰
بانو سیب
راهی نیست، شتابان مرو...

× نمیدونم چندم فروردین سال 91 بود، دستمو گرفت، گفت "بیا بشین باهات حرف دارم"، نشستم، گفت "میخوام برم، اشکالی نداره؟"، شونه هامو انداختم بالا، گفتم "نوچ، واسه من فرقی نمیکنه"، با تعجب زل زد تو چشام، من اما واسه تاکید دوباره گفتم "هیـچ مشکلی نداره"؛ رفت، زودتر از تصوراتم، دردناکتر از انتظاراتم، رفت، من اما همونی بودم که گفتم برام فرقی نداره، من اما شب ـا رو مُـردم از دلتنگی و اشک، من اما تنها چیزی که بیخیالم میکرد یادآوری "زندگی ِ خودشه، دخالت نکن" بود...
حالا چقد گذشته؟ نمیدونم، اما میدونم پشیمونه، میبینم چقد سخت و دردناک شده رویای دوست داشتنیش، میبینم که اذیته اما حس میکنه شاید بهترین انتخاب ـو بین کلی انتخاب بد داشته، میبینم اینا رو، میفهمم، اما چرا این گره هرچی بیشتر واسه باز شدنش تلاش میشه کورتر میشه؟ چرا هرچی بیشتر توضیح داده بشه واسه بقیه غیرقابل هضم تر میشه؟ چرا ته ـش میرسه به اینکه دوباره باید بری توی خودت و تمام در ـا رو ببندی که باز کسی مجبور نشه قضاوتت کنه! چقد حالم بهم میخوره از این لحظه ها، چقد...
+ حالا تو که اون بالا نشستی و میبینی به من بگو، 1382 چه عدد دوست داشتنی ـی بود که عاشقش شدی؟ نمیشد عاشق 1482 باشی؟ نمیشد؟ به بیشتر از 1382 تا قانع نمیشدی؟ دلم تنگ شده برات...
+ "وقتی من رسیدم قطار رفته بود!" پوووووووووووف....
+ چیزی نگفتم از این سکوت.../.
+ مشخصه که با توجه به سن و سالم، قضیه عاشقانه نیست دیگه؟ بی زحمت موتور داوری ـتونو خاموش کنید :)

× جواب کامنت ـا مونده، میدونم، یه ذره رو فرم نیستم، میام بعدش جواب میدم :)
۰ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۸
بانو سیب

تو نمیتونی شرایطت رو تغییر بدی،

تنها چیزی که میتونی تغییر بدی نحوه کنار اومدنت باهاش ـه.

[دیالوگ ادام در فیلم 50-50]



× دارم مینویسم جهت خالی نموندن آرشیو آبان :دی عاخه کلا اتفاق خاصی نمیفته اینروزا، همه چی با همون روال قبلی میگذره.


× یه کم فقد اینروزا آشفته ام و خواب ـام اذیتم میکنه، یه کم ذهنم درگیره؛ از کاری که باهاش کردم ناراحت نیستم و مطمئنم کار درست ـو انجام دادم اما یه چیزی داره عذابم میده که بیخیال، گفتنشم درست نیست حتی، میگذره...


× واسم سواله که تا ترم ـای عاخر همینقد واحدامون مسخره ست یا نع؟ بچه ها که میگن عاره :))) مثلا از مسخره ترین درس ـامون سیستم عامل ـه، که خب همون ICDLـه + وبلاگ نویسی! این بنظرتون درس مسخره عی نیست؟ :دی یا مثلا مدیریت اطلاعات سلامت که کلا یه کتابه که قطرش اندازه کتاب عربی دوم دبیرستان ـه، بعد همونم 2 تا 2 واحدیه واسه 2 ترم ولی تنها فایده ـش اینه که استاد و کلاسش مفیده و استادش P.H.D رشته خودمون ـه :)) ترسناک ترین درسمونم فیزیولوزی ـه، دوشنبه عم میان ترم زبان دارم استادشم بسی بی شعوره و در واقع سوال زیست میپرسه نه زبان :| باشد که ریاضی و زبان و فیزیو را پاس شویم این ترم :| همه اینا به کنار، دلم کار میخواد :| :دی


× چقد پراکنده مینویسم راجب همه چی :دی نوشتن یادم رفته :| بهونه و اتفاقی هم ندارم واسه نوشتن بنظرم :دی زمانی که خیلی مینوشتم، دلیلش واضح بود، شرایط نامساعد و حرف ـایی که باد میکرد تو گلوم، ولی الان نع دیگه اون مدلی نیستم؛ یا من دیگه دارم با همه چی کنار میام، یا دیگه کلا حرفی ندارم واسه گفتن که بخواد باد کنه تو گلوم.


× در پایان عرض کنم که [فک کنم تا حالا نگفته باشم] که حس میکنم چقد "نقطه ویرگول" رو دوست دارم [خل و چل خودتونین :دی]، شخصیتش یه مدلی ـه که تموم شده اما میخواد ادامه بده، یه جور خوبی دوست داشتنی ـه :) و برای تاکید نهایی عرض کنم که بعله، ایشان شخصیت دارند :دی :) :))

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۶
بانو سیب


× برگشتنش وسط خوبترین حال ـات، ینی دیر، ینی خیلــــی دیر، ینی اونقد دیر که دیگه نشه یه درخت خشکیده رو سرحال آورد، برگرده و ناله کنه که چی بشه؟ که باز خط بکشه روی صورت دخترک شاد ِ اینروزا و زخمیش کنه؟ که تمام سوال ـای بی جواب، ناراحتی ـا، گریه ها، دلتنگی ـا، دوست داشتن ـا و شادی ـای بی بهونه و با بهونه رو مث یه معجون تزریق کنه توی وجودت و عاخ...

  عاخ از تمام این لحظه ها که باعث میشه از خودت بدت بیاد، از احساساتت، از گذشته هات؛ عاخ که مجبورت میکنه به حرمت اون اتفاق ـای خوب ِ بینتون دم نزنی و به روش نیاری، عاخ که لب ـتو میگزی، دندونات ـو روی هم فشار میدی و صورتت خیس میشه، عاخ...

میدونی، خیلی طول کشید تا واسه من مـُـردی، خیلی زیاد بود دردش، اون زمان ـو دوباره نمیذارم واسه زنده کردنت، هیچوقت :)

  به قول محمد طلوعی، "کسی که یه چیزی رو ول کرده دیگه میتونه هر چیزی رو ول کنه"

  + چقد خوب شد که وبلاگ مرحوم ـو حذف کردم، داشت اعتراف میکرد دنبال آرشیو بوده واسه اینکه دیگه عوض شده...

  + میدونی خاکستری جان، حتی اگه تو نبودی ـم من اینکار ـو نمیکردم، همه چی خوبه، حال ِ من بهترین ـه، فقد بعضی وقتا یه سری اشتباه ـا عادم ـو عذاب میده...

  + آهنگ "دیر یعنی حالا" ضمیمه گردد :)

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۸
بانو سیب

پشت ِ هر عشق، بغض ِ یه سفر ـه...


× یه ذره بیشتر اگه بایستم یا راه برم، تاندون ـای پام کنده میشه فک کنم :)))


× راجع به پست قبلی عرض کنم که قبول کنید ک هنوز یه سری ترس ها هست که بخاطرشون نمیشه کامل همه چی رو عمومی گفت :) اون پست هم یه پست خصوصی ـه، واسه من :)

×
دوستای بلاگفایی، وبلاگاتون برام باز نمیشه :'(
۰ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
بانو سیب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
بانو سیب

توی زندگی همه یه روزایی هست که وقتی یادش بیفتیم حالمون خوب میشه :)


× درسته از این شهر لعنتی نرفتم، درسته هنوزم یه وقتایی نقشه میکشم واسه رفتن، اما همین که بهونه های خوشحالی و خوشبختیم دونه دونه دارن جور میشن ـم خوبه، این که دراز کشیده باشی زیر آفتاب مطبوع ظهر پاییزی، مجله داستان همشهری رو در حال ورق زدن باشی که پستچی جان قاب گوشی رو بیاره و بعدم بلافاصله اس برات بیاد که ببینی عزیزجان بالاخره رسیده مشهد و فکرای نگران کننده ـت تموم شدن، خودش حس های کمی نیست :)
  + رفتن از این شهر و این خونه خوبه، رفتن ـو هنوزم دوست دارم :دی اما یه سری چیزا هست که هنوز پابندم به این عادما و این آسمون، شاید اجباری بوده باشه موندنم، اما الان هم خوشحالم :)


× از دانشگاه بگم براتون :دی 4ـم همایش ورودیمون بود، جشن و هدیه و از این برنامه ها، بعد علاوه بر یه عالمه نشریه و روان نویس و شکلات و پذیرایی و انجمن ـای مختلف، بشقاب هم بهمون هدیه دادن که آرم دانشگاه علوم پزشکی روش بود :))))) رهــا باهام بود و بسی خوش گذشت، بعد از اون دوشنبه جشن غدیر بود :دی منم ک خجسته و بیکار، اونجا هم رفتم، اونم خیلی خوش گذشت با اینکه تنها بودم :)) 5شنبه تا جمعه هم اردو بود که من ِ مجددا بیکار و خجسته اونم رفتم، اول بردنمون چالیدره، تا غروب اونجا بودیم و قایق سوار شدیم و بستنی و ذرت مکزیکی خوردیم و چرت و پرت گفتیم خندیدیم [تو اردو باید گروه ـای هفت نفری میبودیم، من با رها و دوستاش بودم هر کدوممونم یه رشته بودیم :دی] بعد از غروبم رفتیم یه خوابگاهی تو گلمکان و حمله بچه ها برای اینکه کی بالا بخوابه کی پایین :)))) شب ـم از این مراسمای آتیش بازی و بالن آرزوها داشتیم و بعدشم مسابقات مختلف :دی خوابگاهم که چون اطرافش بیابون بود پر از ملخ و سوسک و جک و جونور بود و هر دقیقه یکی جیغ میزد :| یه مسئله دیگه اینکه یکی از دوستای رهــا جان، همکلاسی ابتدایی من بود، هی جفتمون میگفتیم چقد عاشنایی، ولی یادمون نبود، تا اینکه یهو وسط یه بحثی فهمیدیم، میگفت تو دفتر خاطراتام همش اسم تو هست و راجع بهت چیزی نوشتم :دی شبم بعد از شام بحث شیرین کافور بود، کافوراش اثر برعکس داشت فک کنم، همه قاطی کرده بودن عاخه :)) من تقریبا نصفه های شب خوابیدم اما دوستان تا اذان صبح بیدار بودن :دی روز بعدشم باز مسابقه و جشن و اینا بود تا عصر که برگشتیم دهات خودمون، منم شنبه از 8 صبح تا 4 بعدازظهر کلاس داشتم و دیگه تقریبا له ِ له بودم :| :))) بطور کلی از خودم و شرایطم راضیم الان، معلومه یا نع؟ :دی و اینکه راضیم از اینکه بخاطر منافع خودخواهانه و اقتصادنه محمود، نرفتم میکروبیولوژی آزاد :)

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۰
بانو سیب

خاک بر سر کن غم ایام را [حضرت حافظ :دی]


× حرف زیاده از دانشگاه، پست بعدی میگم ایشالا، فلن که فردا قراره بریم اردو تا پس فردا :دی


× بالاخره قاب گوشی گرفتم :دی ینی اینترنتی سفارش دادم، البته اگه پیزوری از آب درنیاد، آف خورده بود قیمتش خوب بود ^__^ بسته رنگی رنگی هم دچار شک هستم که بخرم یا خیر :| مجله داستان همشهری ـم قراره بخرم اما هنوز وقت نشده، پازلمم دادم قاب کنن و قابساز عاماده ـش کرده اما هنوز نرفتم بگیرمش چون سنگینه :| :دی


× عموجون تازه دوروزه برگشته شهرشون و چقد دیدار امسالمون بغضانه تر از اون دیدار 4 سال ِ پیش بود...:(


× حالمم خوبه، ینی عالیه و منتظرم عالی تر هم بشه :)) ^__~


× چقد اینجا محدودیت رنگ داره :دی ولی بنظرم شرف داره به اون منزل قدیم که اسمشم نمیخوام ببرم :|
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۹
بانو سیب

با کلی ترس و لرز دارم شروع میکنم به روزنویس های روده درازانه ـم، هنوزم شک دارم اما یه حس ـایی داره بهم میگه زیاد ساکت بودی دختر ِ وراج :)))

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۷
بانو سیب