روزهایی که کلمه میشه

+ سیب سخنگو هستم :دی خاکستری هم شخص ثالثی ست که گاهی میتونه خطاب قرار بگیره :)
+ این وبلاگ، روزنوشت ـه و ارزش ادبی خاصی نداره.
+ نظرات محترمتون هم تایید نمیشه، خودخواهم و نگه ـشون میدارم پیش خودم :)

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

پشت ِ هر عشق، بغض ِ یه سفر ـه...


× یه ذره بیشتر اگه بایستم یا راه برم، تاندون ـای پام کنده میشه فک کنم :)))


× راجع به پست قبلی عرض کنم که قبول کنید ک هنوز یه سری ترس ها هست که بخاطرشون نمیشه کامل همه چی رو عمومی گفت :) اون پست هم یه پست خصوصی ـه، واسه من :)

×
دوستای بلاگفایی، وبلاگاتون برام باز نمیشه :'(
۰ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
بانو سیب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
بانو سیب

توی زندگی همه یه روزایی هست که وقتی یادش بیفتیم حالمون خوب میشه :)


× درسته از این شهر لعنتی نرفتم، درسته هنوزم یه وقتایی نقشه میکشم واسه رفتن، اما همین که بهونه های خوشحالی و خوشبختیم دونه دونه دارن جور میشن ـم خوبه، این که دراز کشیده باشی زیر آفتاب مطبوع ظهر پاییزی، مجله داستان همشهری رو در حال ورق زدن باشی که پستچی جان قاب گوشی رو بیاره و بعدم بلافاصله اس برات بیاد که ببینی عزیزجان بالاخره رسیده مشهد و فکرای نگران کننده ـت تموم شدن، خودش حس های کمی نیست :)
  + رفتن از این شهر و این خونه خوبه، رفتن ـو هنوزم دوست دارم :دی اما یه سری چیزا هست که هنوز پابندم به این عادما و این آسمون، شاید اجباری بوده باشه موندنم، اما الان هم خوشحالم :)


× از دانشگاه بگم براتون :دی 4ـم همایش ورودیمون بود، جشن و هدیه و از این برنامه ها، بعد علاوه بر یه عالمه نشریه و روان نویس و شکلات و پذیرایی و انجمن ـای مختلف، بشقاب هم بهمون هدیه دادن که آرم دانشگاه علوم پزشکی روش بود :))))) رهــا باهام بود و بسی خوش گذشت، بعد از اون دوشنبه جشن غدیر بود :دی منم ک خجسته و بیکار، اونجا هم رفتم، اونم خیلی خوش گذشت با اینکه تنها بودم :)) 5شنبه تا جمعه هم اردو بود که من ِ مجددا بیکار و خجسته اونم رفتم، اول بردنمون چالیدره، تا غروب اونجا بودیم و قایق سوار شدیم و بستنی و ذرت مکزیکی خوردیم و چرت و پرت گفتیم خندیدیم [تو اردو باید گروه ـای هفت نفری میبودیم، من با رها و دوستاش بودم هر کدوممونم یه رشته بودیم :دی] بعد از غروبم رفتیم یه خوابگاهی تو گلمکان و حمله بچه ها برای اینکه کی بالا بخوابه کی پایین :)))) شب ـم از این مراسمای آتیش بازی و بالن آرزوها داشتیم و بعدشم مسابقات مختلف :دی خوابگاهم که چون اطرافش بیابون بود پر از ملخ و سوسک و جک و جونور بود و هر دقیقه یکی جیغ میزد :| یه مسئله دیگه اینکه یکی از دوستای رهــا جان، همکلاسی ابتدایی من بود، هی جفتمون میگفتیم چقد عاشنایی، ولی یادمون نبود، تا اینکه یهو وسط یه بحثی فهمیدیم، میگفت تو دفتر خاطراتام همش اسم تو هست و راجع بهت چیزی نوشتم :دی شبم بعد از شام بحث شیرین کافور بود، کافوراش اثر برعکس داشت فک کنم، همه قاطی کرده بودن عاخه :)) من تقریبا نصفه های شب خوابیدم اما دوستان تا اذان صبح بیدار بودن :دی روز بعدشم باز مسابقه و جشن و اینا بود تا عصر که برگشتیم دهات خودمون، منم شنبه از 8 صبح تا 4 بعدازظهر کلاس داشتم و دیگه تقریبا له ِ له بودم :| :))) بطور کلی از خودم و شرایطم راضیم الان، معلومه یا نع؟ :دی و اینکه راضیم از اینکه بخاطر منافع خودخواهانه و اقتصادنه محمود، نرفتم میکروبیولوژی آزاد :)

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۰
بانو سیب

خاک بر سر کن غم ایام را [حضرت حافظ :دی]


× حرف زیاده از دانشگاه، پست بعدی میگم ایشالا، فلن که فردا قراره بریم اردو تا پس فردا :دی


× بالاخره قاب گوشی گرفتم :دی ینی اینترنتی سفارش دادم، البته اگه پیزوری از آب درنیاد، آف خورده بود قیمتش خوب بود ^__^ بسته رنگی رنگی هم دچار شک هستم که بخرم یا خیر :| مجله داستان همشهری ـم قراره بخرم اما هنوز وقت نشده، پازلمم دادم قاب کنن و قابساز عاماده ـش کرده اما هنوز نرفتم بگیرمش چون سنگینه :| :دی


× عموجون تازه دوروزه برگشته شهرشون و چقد دیدار امسالمون بغضانه تر از اون دیدار 4 سال ِ پیش بود...:(


× حالمم خوبه، ینی عالیه و منتظرم عالی تر هم بشه :)) ^__~


× چقد اینجا محدودیت رنگ داره :دی ولی بنظرم شرف داره به اون منزل قدیم که اسمشم نمیخوام ببرم :|
۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۹
بانو سیب

با کلی ترس و لرز دارم شروع میکنم به روزنویس های روده درازانه ـم، هنوزم شک دارم اما یه حس ـایی داره بهم میگه زیاد ساکت بودی دختر ِ وراج :)))

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۲:۴۷
بانو سیب