× نمیدونم چندم فروردین سال 91 بود، دستمو گرفت، گفت "بیا بشین باهات حرف دارم"، نشستم، گفت "میخوام برم، اشکالی نداره؟"، شونه هامو انداختم بالا، گفتم "نوچ، واسه من فرقی نمیکنه"، با تعجب زل زد تو چشام، من اما واسه تاکید دوباره گفتم "هیـچ مشکلی نداره"؛ رفت، زودتر از تصوراتم، دردناکتر از انتظاراتم، رفت، من اما همونی بودم که گفتم برام فرقی نداره، من اما شب ـا رو مُـردم از دلتنگی و اشک، من اما تنها چیزی که بیخیالم میکرد یادآوری "زندگی ِ خودشه، دخالت نکن" بود...
حالا چقد گذشته؟ نمیدونم، اما میدونم پشیمونه، میبینم چقد سخت و دردناک شده رویای دوست داشتنیش، میبینم که اذیته اما حس میکنه شاید بهترین انتخاب ـو بین کلی انتخاب بد داشته، میبینم اینا رو، میفهمم، اما چرا این گره هرچی بیشتر واسه باز شدنش تلاش میشه کورتر میشه؟ چرا هرچی بیشتر توضیح داده بشه واسه بقیه غیرقابل هضم تر میشه؟ چرا ته ـش میرسه به اینکه دوباره باید بری توی خودت و تمام در ـا رو ببندی که باز کسی مجبور نشه قضاوتت کنه! چقد حالم بهم میخوره از این لحظه ها، چقد...
+ حالا تو که اون بالا نشستی و میبینی به من بگو، 1382 چه عدد دوست داشتنی ـی بود که عاشقش شدی؟ نمیشد عاشق 1482 باشی؟ نمیشد؟ به بیشتر از 1382 تا قانع نمیشدی؟
+ "وقتی من رسیدم قطار رفته بود!" پوووووووووووف....
+ چیزی نگفتم از این سکوت.../.
+ مشخصه که با توجه به سن و سالم، قضیه عاشقانه نیست دیگه؟ بی زحمت موتور داوری ـتونو خاموش کنید :)
× جواب کامنت ـا مونده، میدونم، یه ذره رو فرم نیستم، میام بعدش جواب میدم :)